دوستدار معاویه بود. در مدحش شعر میگفت و کینه امام را داشت.امام را که دید دیگر چیزی نفهمید. چشمانش را بست و دهانش را باز کرد. هر چه توانست گفت اما امام ساکت بود.حرفهایش که تمام شد دید لبخند میزند، از حال و احوالش پرسید و کیسهای پول به او داد تا خرج زندگیش کند سرش را پایین انداخت.شرمنده شده بود. محبت امام بدجوری در دلش افتاد. برگشت. دیگر وِرد زبانش امام بود و تعریف از او .
برگرفته از کتاب «آفتاب غریب» از مجموعه کتاب «14خورشید و یک آفتاب»
موضوع مطلب :